برعکس ِ اتاق خودم که پرده زرشکی ِضخیم و بلندش هم نمیتواند جلوی سرک کشیدنهای خورشید بیحیا را بگیرد تا تیغ تیزِ گرمایش، شلاقگون مرا مورد عنایت قرار ندهد، این سمت خانه و اتاق سارا همیشه ابریست و فقط تیکتاک ساعت، بوی غذای تازه و صدای خرتخرت های قلموی روی سرامیک میتواند مثل فریادهای یک مادر عصبانی خواب را به چشمت حرام کند. دم صبح که چه عرض کنم، اما بالاخره سر ظهر با تنی کوفته و سردردی به غایتْ عجیب، از شدت بوی پیاز داغ بیدار و میخکو
نان و شراب[1]
ــــ تقدیم به هاینزه
حوالیِ ساعتهای آرمیدنِ شهر.
خیابانهای پرنورِ به خاموشی گراینده،
و ارّابههای تازانِ مزیّن به مشعلهای فروزان، در امتدادِ آنها.
آدمیان سرشار از شادیها و مسرّتهای روزانه به خانههای خویش رهسپارند؛
و روانهای پُرمشغله در خانههای خود
رضایتمندانه به حسابِ سود و زیانِ خویش مشغولند.
بازارِ پرهیاهو از تکاپو باز میایستد، تُهی از گُلها و انگورها و صنعتها.
با این همه موسیق
درباره این سایت